عاشقت میمانم...
چندیست عاشقانه قلم میزند دلم
از ماجرای چشم تو دم میزند دلم
نام تو از شبی که به رگهای من دوید
یک در میان برای خودم میزند دلم
این را که مردمان ضربان نام کرده اند
دست خوشی است بر سر غم میزند دلم
روزی هزار بار ورقهای کهنه را
مشتاق و بی قرار به هم میزند دلم
هر جا به سبز خاطره های تو میرسد
انگار در بهشت قدم میزند دلم
یک شب به خنده گفت چرا داد میزنی
انقدر هی نگو دلم ... میزند دلم
حرفش ادامه داشت که بی اختیار من
گفتم عزیز من چه کنم ... میزند دلم
آرام برد گوش مرا روی سینه اش
دیدم چنین که اوست چه کم میزند دلم
دیدم دراین قمار دل او برنده است
دیدم فقط به قدر عدم میزند دلم...
عاشقی یعنی به پایش پرپر شدن
که هرجا خواست امواجت مرا برد
دلم پارو زن بیچاره ای بود
که در امواج عشقت یک شبی مرد
اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری…
بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود
((دکتر علی شریعتی))